برای خودم متاسفم که بی تو نفس می کشم هنوز...
ديگر به خلوت لحظه هايم قدم نميگذاري ديگر آمدنت در خيالم آنقدر گنگ است که نميبينمت من مبهوت مانده ام که چگونه اين همه زمان را صبورانه گذرانده اي من نگاه ملتمسم را در اين واژه ها پر کرده ام که شايد ديگر زبانم از گفتن جملات هراسيده است و دستهايم بيش از هر زمان ديگر نام تو را قلم مي زنند و در اين سايه سار خيال با زيباترين رنگها چشمهايت را به تصوير مي کشم نگاهت را جادويي مي کنم که شايد با ديدن تصوير چشمهايت جادو شود تا به حال نوشته بودم؟ به گمانم نه پس اينبار برايت مي نويسم که نوشته هايت سر خوشي را به قلبم هديه مي کنند ميخواهمت هنوز
که ترديد در باورهايم ريشه مي دواند که حتي اگر چشمانت بيگانه بنگرند می خواهمت هنوز هيچ باراني قادر نخواهد بود تو را از کوچه انديشههايم بشويد و اينها براي يک عمر سرخوش بودن و شيدايي کردن ، کافي است به گمانم در وراي اين کلمات مي خواستم بگويم که دلتنگت شده ام به همين سادگي.... گاه چنان آشفته و گنگ مي شوم
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |