حالا كه رفتهاي
خدا كند كه بميرم
پيش از آنكه از خيال چشمهاي تو
پير شود جوانيم
حالا كه رفته اي
دلم بيشتر از هميشه ميتپد
براي تو
انگار كه عشق با رفتنت تازه جان گرفته است
حالا كه رفتهاي
كل دنيا
مرخصي گرفته اند براي خراب شدن روي سرم؛
چه خوب كه ويرانيم را نميبيني بانو
حالا كه رفته اي
تمام مي شود قصههاي شهرزاد شعر من
به خانهاش نميرسد
اين كلاغ بيخانمان
مثل تمام قصهها خوب من
حالا كه رفتهاي
حالا كه گل نميدهد اين حس دربدر
تلخ ميشود وجود عاشقم
تلخ ميشود زبان شعر من
حالا كه رفته اي
به شعر چشمانت قسم
خسته ام
از بس شاعرت شدم
حالا كه رفته اي
به درك
فقط اين مني كه عاشقت بود را
پس بده لطفا
حالا كه رفته اي
از اين مثلث
يك خط بيشتر
نمانده است
مني كه بي تو
يكراست به خدا مي رسم
حالا كه رفته اي
لجم ميگيرد از اين تختخواب
از اين خانه
از اين شهر
از اين كشور
كه قانوني براي رسيدن من به تو وضع نكرده است
حالا كه رفته اي
ساعتها به اين ميانديشم
كه چرا زنده ام هنوز؟
مگر نگفته بودم كه بي تو ميميرم؟
خدا يادش رفته است مرا بكشد
يا تو قرار است برگردي بانو؟
حالا که رفته ای
از این آسمان نه کفتر می آید
نه دختر
ابایبلند فقط
که حکم به سنگسارم گرفته اند؛
بی تواحتمالا
خدا شوخیش گرفته است
حالا که رفته ای
سرم را رو به قبله می گذارم و
آرام می خوابم
تا دوباره صدایم نکنی
بیدار نمی شوم
بانوی من
حالا که رفته ای
دلم برای تو
بیشتر از خودم می سوزد
فکر می کنی
کسی به اندازه ی من
دوستت خواهد داشت؟
حالا که رفته ای
من هم خداحافظ
خوبیت ندارد عزرائیل را
بیش از این معطل کنم
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:
,
ساعت
16:30 توسط رها
| |